خلاصهای از مقاله:
در بخش اول این مقاله، متن مصاحبه کوشا گودرزی با خانم آمیتیس نوروزی را خواندید. در این بخش قصد داریم به این موضوع بپردازیم که برای رسیدن به موفقیت لازم نیست حتما از افراد بزرگ الگو بگیرید. گاهی اوقات نزدیک ترین افراد به ما هم می توانند انگیزه لازم برای ادامه راه را در ما ایجاد کنند.
آنچه در این مقاله میخوانید:
چگونه هدف زندگی خود را پیدا کنیم
الهام گرفتن از اطرافیان برای دست یابی به موفقیت
شور و اشتیاق خودتان در زندگی را پیدا کنید
از تصمیم های بزرگ نترسید
چگونه هدف زندگی خود را پیدا کنیم ؟
+ مواقعی ایدههایی دارید که نمیدانید از کجا میآید. یا برحسب تصادف میفهمید که از کجا میآیند. فکر میکنم ده یا یازده سال پیش، فهمیدم از کجا میآید. همین در صحنه بودن و در صحنه ایستادن، شور زندگی و تسلیم نشدن.
الهام گرفتن از اطرافیان برای دست یابی به موفقیت
+: مادربزرگی داشتم که خدا رحمتشان کند، ده، یازده سال پیش حالش دیگر خوب نبود. سکته کرده بود و هفتههای آخر بود. پیش او نشسته بودم. دهانش به خاطر این سکته کج شده بود. یک مقدار انگور ریز یاقوتی، داخل ظرفی بود. اشاره کرد که به او انگور بدهم. من هم دانه دانه این انگورهای ریز را میکندم و داخل دهان او میگذاشتم تا بتواند آرام آرام مزه کند. بعد دیدم شاکی است. متوجه نمیشدم که منظورش چیست. یک مرتبه دیدم دستش را آورد و یک خوشهای را برداشت و آن را از قسمتی که فلج نبود داخل دهانش کرد و ساقه آن را کشید تا همه دانههای انگور را با هم وارد دهانش کند و بتواند مزه آن را بچشد.
-: این صحنه چه معنایی برای شما داشت؟
+: من با حیرت نگاه میکردم. حسادت را در صورتش دیدم. یادم آمد که مادربزرگم چند هفته قبل که هنوز سکته نکرده بود، میگفت چه وقت مریض شدن من است. اصلاً در خودش نمیدید که در آن سن، حدود 80 سالگی، بخواهد مریض شود. سکته کند یا هر چیز دیگر. من میدیدم که مادربزرگم چه میل و شوری به زندگی دارد. او در این شرایط ایستاده است تا آن انگور و آن مزه را هرچند به سختی بچشد.
-: یاد حرف قبلی شما افتادم که گفتید حتماً نباید آدم از انسانهای بزرگ چیز یاد بگیرد. مادربزرگتان آنجا بود.
+: بله، دیدم این مثال به این نزدیکی. من این ایستادن، حضور در صحنه و شور و اشتیاق را از مادربزرگم دارم. او تا آخرین لحظهها، با 100 درصد وجودش حضور داشت.
-: میخواست که باشد.
+: خیلی قوی بود.
مقاله پیشنهادی: فاکتورهای موفقیت در زندگی
شور و اشتیاق خودتان در زندگی را پیدا کنید
-: پس شما میخواهید بگویید که این کم صدایی که قبلاً بی صدایی بوده است، نمیتواند جلوی این خواسته شما را بگیرد که میخواهید این تغییری که دوست دارید را ایجاد کنید یا به آن علاقهای که دارید برسید.
-: من خیلی دوست دارم که راجع به علاقه خودتان هم به ما بگویید. شاید این علاقه کم کم با شما به جلو آمد، ولی مطمئنم دیگر زندگی شما را گرفته است. خیلی از مشکلات را کنار زدید. چه اتفاقی افتاد؟ چون می دانم که معمار بودید؟
+: بله، من از دوران کودکیام چند چیز را به خاطر میآورم. دست به قلم من خیلی خوب بود. خیلی حواسم به آدمها بود. پرورش و مراقبت آدمها خیلی برای من مهم بود. دانشگاه تهران معماری خواندم. چرا؟ من هم نمیدانم چرا!
-: مثل خیلی دیگر از افراد که فقط با جریان همراه میشوند.
+: دقیقاً. ریاضی فیزیک رشته بچه زرنگها بود. معماری، کارشناسی ارشد پیوسته بود. خیلی خوب و خوشنام بود. فرصتی برای پیدا کردن شور و اشتیاق خودم نداشتم. میدانستم که شعر، ادبیات و نوشتن را دوست دارم. ولی فکر کردن به ادبیات مردود بود. تو ریاضی و مهندس شدن یا تجربی و دکتر شدن. هیچ کدام هم به من ربطی نداشت.
-: ولی با این حال بیست و هفت هشت سال از زندگی خودتان را صرف آن کردید؟
+: بله، سال 1371 در رشته معماری دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شدم. 7 سال کارشناسی ارشد پیوسته. از همان روزهای اول، پیغام میگرفتم که این بهترین من نیست. این همانی نیست که با من یکی بشود. ولی جایم را پیدا نمیکردم. 7 سال به این شکل گذشت. 7 سال از عمر من و قشنگیهایی که داشت سپری شد. لازم است بگویم که معماری رشته فوق العاده ای است. من خلاقیت در معماری را نه تنها بسیار دوست داشتم، بلکه گویی خلاقیت و استعداد خلاقیت را در خودم دیدم.
مقاله پیشنهادی: راه های شگفت انگیز ایجاد تغییر در زندگی
-: پس معماری به شما کمک کرد؟
+: بله، صد درصد.
-: ولی باز هم آن چیزی که میخواستید نبود.
+: هر شب با این سؤال میخوابیدم. هر روز که بیدار میشدم، با این سؤال بیدار میشدم: قصد من از زندگی چیست؟ کجا میتوانم تمامیت وجودم را بگذارم؟
-: میدانستید که در معماری نیست.
+: بله. ولی میرفتم جلو. درسم تمام شد.
-: 7 سال گذشت.
+: 7 سال گذشت.
-: کم نیست.
+: 7 سال را با این سوال سپری کردم. بعد از آن کار کردم. وقتی در دانشگاه هنر کرج و دانشگاه آزاد پرند به صورت قراردادی معماری تدریس میکردم، یادم هست که یک موضوعی درباره کار کردن آدمها و کارکردن-شان روی پروژه بود. وقتی میتوانستم دانشجوها را ببرم سمت پتانسیلهایشان و این که تواناییهایشان را ببینند و آن را روی طرحهایشان پیاده کنند و ببینند، آنجا بود که حس کردم که خودم هستم و بهترین خودم را میدیدم. خیلی خوب بود.
-: پس به این صورت یک سری سرنخ میتوانستید به دست آورید.
+: بله. وقتی میتوانستم دانشجویانم را بشنوم و خیلی رابطههای خوب مثل دو تا دوست و معلم و شاگرد برقرار کنیم و رو به جلو برویم. من تا مرز رسمی شدن رفتم و نشد که بشود. رفتیم جلو. با خودم فکر میکردم کجا است که من راضی میشوم. آن جا کجا است که میخواهم باشم.
-: همچنان در این سؤال بودید. سالها دارد به همین صورت میگذرد.
+: تا این که به تورنتو آمدیم. قبل از آن جایی با لایف کوچینگ آشنا شدم و پیدایش کردم.
-: پیدایش کردید؟
+: پیدایش کردم!
-: بعد از آن چه کار کردید؟
+: وقتی سؤال داشته باشی و به گم کردهات برسی، پیدایش میکنی. من خودم این را تجربه کردم. لایف کوچینگ. دیدم همین است.
مقاله پیشنهادی: چگونه علایق خود را بهتر بشناسید
از تصمیم های بزرگ نترسید
-: همین لایف کوچینگ که می گویید. می دانم در برههای از زندگیتان تصمیم بزرگی گرفتید.
+: یک جا هر دو آنها را با هم دنبال میکردم. از جایی به بعد، با معماری خداحافظی کردم.
-: خداحافظ؟
+: خداحافظ.
-: آسان بود. بعد از نزدیک به 30 سال؟
+: نه آسان نبود.
-: آخر من فکر میکنم بعضیها می گویند دیگر سنی از ما گذشته و ما دیگر به این کار عادت کردهایم و من کار دیگری بلد نیستم انجام بدهم. ولی ته دلشان آن به قول شما حس و اشتیاق وجود دارد. چطور توانستید بر آن چیره شوید؟ اصلاً این فکر به ذهنتان آمد؟
+: بله. این که ما دنبال چه هستیم خیلی مهم است. من گم گشتهام این بود. این که کجا میتوانم تاثیرگذار باشم و کجا میتوانم تغییر ایجاد کنم. بهترین وجودم را بگذارم. برای بعضیها، معماری بستر بسیار مناسبی است. برای من نبود. لایف کوچینگ، جایی است که میتوانم کنار آدمها قرار بگیرم. مسیری را با هم به جلو میرویم که مسیر زندگی آن آدم است. مسیر رشد آن آدم است و مسیر شکوفایی پتانسیل و تواناییهای آن آدم است.
-: و این چیزی بود که دوست داشتید.
+: این همان چیزی بود که من به نوعی برای آن به دنیا آمدم.
-: این عشق و پشن شما است.
+:این بهترین جایی است که میتوانم باشم.
-: این تاثیرگذاشت روی تصمیم گیری شما؟
+: بله
-: چطور تأثیر گذاشت؟
+: گفتید این من هستم. دوست دارم بدانم در ذهن شما چه گذشت؟
-: یک جایی به هرحال باز هم تکرار میکنم اگر در زندگی خودتان سؤال داشته باشید و آن را رها نکنید، هر روز و هر شب، در حالت خواب و بیداری به آن فکر کنید، در مسیر آن را پیدا خواهید کرد. گاهی یک جرقه، گاهی حرف، یک کلاس، یک دوست. به جایی میرسید که نور چراغ قوه می افتد و میبینید که...
-: بالاخره یک نفر جواب سؤال تو را میدهد.
+: بعد میروی جلو و فیدبک میگیری. تأثیر کارت را میبینی. آدمها به تو می گویند.
-: جالب است. زندگی چطور با شما و با همه ما آدمها طوری بازی میکند که بفهمید واقعاً دوستش دارید؟ واقعاً پای آن هستید؟ صدای تو هم بگیرد باز هم میخواهی آن را دنبال کنی؟ شما این کار را کردید و این جرات میخواست.
+: من الان میتوانم در خانه پای کامپیوتر بنشینم و طراحی کنم. صدایم را هم از دست دادم که اشکال ندارد. صدایم برگشت که برگشت، وگرنه که طوری نیست. خواسته من در زندگی چیز دیگری است.
اگر انتخاب راه و روش درست زندگی و مدیریت آن جزء اولویت های شما می باشد، باید برای انتخاب بهترین و صحیح ترین راه، ارزش قائل شوید و مسیری را پیش بگیرید تا وقتی، بعد از گذشت زمان به آن نگاه می کنید، با تمام وجود سرشار از حس خوب شوید. پیشنهاد ویژه ما برای یادگیری سبک درست زندگی، آشنایی با دوره پاراسل زندگی می باشد.
پاسخ به نظر