خلاصهای از مقاله:
در بخش اول این مقاله، داستان هاوارد شولتز، کارآفرین، سرمایهدار و نویسنده آمریکایی را از زمان خرید شرکت استارباکس میخوانید. وی در فاصله سالهای 2008 تا 2018، به عنوان مدیرعامل و رئیس هیات مدیره شرکت استارباکس فعالیت میکرد.
آنچه در این مقاله میخوانید:
- هدف هاوارد شولتز از خرید شرکت چه بود؟
- داستان خرید استارباکس از زبان هاوارد شولتز
- وقتی بیل گیتسِ پدر ناجی استار باکس میشود!
- رازی که بیل گیتس تا ابد مخفی نگه داشت
- ماجرای صندلی های هاوارد شولتز چیست؟
هدف هاوارد شولتز از خرید شرکت چه بود؟
مجری: شما در بروکلین بزرگ شدید درست است؟
هاوارد شولتز: بله.
مجری: گفتید که میخواستهاید شرکتی بسازید، اما پدر شما این شانس را نداشت که در چنین شرکتی کار کند. ارزشهای اصلی شرکت شما از اینجا میآیند. درست است؟
هاوارد شولتز: بله. فکر کنم اینطور باشد که میگویید. اما داستان اصلی این است که من در مسکن دولتی در منطقه فقیرنشین شهر بزرگ شدم. همیشه از اینکه فقیر بودیم، یک حس شرمساری، خجالت و ضعف داشتم. وقتی هفت سالم بود، اتفاقی برایم افتاد. پدرم کهنه سرباز جنگ جهانی دوم بود، اما از مزایای دولتی هیچ استفادهای نمیکرد. فقط یک کارگر بیسواد بود. قبلش هم چند تا شغل ناموفق داشت. سال 1960، راننده کامیون بود و پوشکبچه جابه جا میکرد. شغلش این بود. اما یک روز پایش روی یخ لیز خورد و مچ پا و لگنش شکست. آنها هم به عنوان یک کارگر ساده، او را اخراج کردند و هیچ بیمهدرمانی یا پولی به عنوان پاداش به او ندادند. اینطور شد که من در آن سن کم، شاهد در هم شکستن یک خانواده آمریکایی بدون هیچ امید و پر از سرخوردگی بودم. اکنون هم که اینجا پیش شما نشستهام، همان ضعفها و ترس از شکست و آن زخمهایی که آن موقع تجربه کردم را دارم. در مورد استارباکس، سال 1987 که ما فقط 11 تا فروشگاه و 100 کارمند داشتیم و پولی هم نداشتیم، هدفم این بود تا شرکتی بسازم که متفاوت باشد. شرکتی که پدرم هیچوقت شانس این را نداشت که در آن کار کند، در محل کارش مورد احترام نبود. من میخواستم برای کارمندان شان و منزلت ایجاد کنم.
مقاله پیشنهادی: تفکرات یک میلیاردر
داستان خرید استار باکس از زبان هاوارد شولتز
مجری: اما قبل از اینکه این کار را انجام بدهید، باید اول شرکت را میخریدید؟
+: بله.
-: برای این کار باید 3.7 میلیون دلار در مهلت مقرر فراهم میکردید. به شما یک مهلت داده بودند برای خرید شرکت.
+: بله. خیلی عالی است که میبینم از همه چیز خبر دارید. خوب تحقیق کردید.
-: پس شما رفتید. یک داستان جالبی هست در مورد یک نفر که وارد زندگیتان شد و شما را نجات داد.
+: بله به طرز باورنکردنی، یک فرشته وارد زندگی من شد. این داستان را خیلی وقت است که تعریف نکردهام. یک سالونیم پیش در اجلاس مدیران عامل مایکروسافت در حضور بیل گیتس این داستان را تعریف کردم. داستان از این قرار بود. میخواهم سریع تعریف کنم. سال 1986، استارباکس یک شرکت به اسم Pete’s Coffee را خریده بود. اما بعد به مشکل مالی برخوردند. آن موقع من کارمند شرکت بودم. موسس شرکت پیش من آمد و گفت: «ما مشکل مالی داریم. من هم میخواهم به کالیفرنیا بروم. میخواهم شرکت Pete’s را نگه دارم و استارباکس را بفروشم. دلم میخواهد تو مالک استارباکس باشی.» خیلی خوشحال شدم. اما قیمت 6 تا شعبه 3.8 میلیون دلار بود و من هیچ پولی نداشتم. او به من گفت: «من به تو یک مهلت ویژه 60 روزه میدهم. برو و پول جمع کن.»
وقتی بیل گیتسِ پدر ناجی استار باکس میشود!
آخر ماه اول آمد و گفت: « در چه حالی هستی؟» گفتم: «من نصف پول را تهیه کردهام. مطمئن هستم که بقیهاش هم فراهم میشود.» او به من گفت: «ببین! یک مشتری غیرمنتظره پیدا شده است که بدون هیچ شرطی، 4 میلیون میدهد. من گفتم: «اما شما به من مهلت ویژه دادید.» او گفت: «یکی از سرمایهگذاران شرکتی که قبلاً داشتی، تو را دور زده است. ولی اگر تو نمیتوانی پول را فراهم کنی، من نمیتوانم کاری بکنم.» مشکل این بود که این طرف، در سیاتل برای خودش غولی بسیار موفق و بانفوذ بود. اما من جوانی بودم که فقط یک رؤیا داشتم. میدانستم که 24 ساعت دیگر قضیه تمام است. همان شب، یکی از دوستانم که یک وکیل جوان بود را دیدم و دقیقاً همین حرفهایی که به شما گفتم را به او زدم. او هم به من گفت: «فردا صبح به دفتر ما بیا و با شریک ارشد ما ملاقات کن.» در آن شرایط حاضر بودم با هر کسی که میشود ملاقات کنم. گفتم: «باشد. او کیست؟» گفت: «بیل گیتسِ پدر.»
مقاله پیشنهادی: آشنایی با قوانین موفقیت بیل گیتس
-: وای
+: بله. من پیش از آن، اصلاً اسم بیل گیتس پدر را نشنیده بودم.
-: بیل گیتس باید از یک جایی آمده باشد دیگر.
+: بله، اما آن موقع بیل گیتس هنوز بیل گیتس نبود. فقط بیل بود. صبح روز بعد رفتم به دفتر آنها و بیل گیتس پدر را دیدم که دو متر قد داشت. خیلی قدبلند بود. قلبم داشت کنده میشد. به من گفت: « قضیه چیست؟» من همه چیز را به او گفتم. او هم دو سؤال از من پرسید. گفت: «هاوارد همه اینهایی که به من گفتی راست است؟ گفتم: «بله آقای گیتس.» گفت: «هیچچیزی را جا نینداختی؟» گفتم: «نه، هیچچیز.» گفت: «برو، 2 ساعت دیگر بیا.» «گفتم: باشد، قرار است چه کار کنیم؟» گفت: «فقط دو ساعت دیگر بیا.» من هم رفتم و یک فنجان قهوه خوردم. بعد از دو ساعت برگشتم. رفتم داخل دفتر و به من گفت: «برویم قدم بزنیم. گفتم: کجا میرویم؟» گفت: «میرویم آن شخص را ببینیم.» رفتیم آن طرف خیابان. قلبم داشت از جا کنده میشد. رفتیم داخل. نمیدانم از قبل به او خبر داده بود یا اصلا قرار گذاشته بودند یا نه. هیچچیز نمیدانم. داخل دفتر آن شخص شدیم. بیل گیتس گفت: «باید از خودت خجالت بکشی. این شرکت نباید نابود بشود. تو باید کنار بکشی. این جوان باید به رویایش برسد. میفهمی چه میگویم؟» من هم داشتم با خودم میگفتم: «پس قلق کار این است.» آمدیم بیرون.
رازی که بیل گیتس تا ابد مخفی نگه داشت
به همین راحتی. گفتم: «آقای گیتس حالا چه شد؟» گفت: « تو شرکت را میخری و من و پسرم هم به تو کمک میکنیم.» او این قضیه را هم به هیچکس نگفت. هیچکس. یک سالونیم پیش، من این داستان را در اجلاس مایکروسافت تعریف کردم. بیل گیتس پسر هیچوقت این را نشنیده بود. از صحنه که پایین آمدم، بیل به من گفت: «آن شخص چه کسی بود؟» من هم اسمش را گفتم. من هیچوقت اسم آن شخص را فاش نکردهام، چون خانوادهاش در سیاتل زندگی میکنند. بیل گیتس من را نجات داد، استارباکس را نجات داد. او یک راهنما بود، یک فرشته متواضع که به هیچکس نگفت که به من کمک کرده است.
-: پس این کمک الهی در همین سفر میلان به سراغ شما آمد؟ فکر میکنید این فرصتها، بعضی وقتها همینطور شانسی به سراغ آدم میآیند؟ خودتان سعی میکنید همین کار را برای بقیه انجام بدهید؟
+: اگر شما را ببرم به بروکلین، جایی که بزرگ شدم، اصلاً باورت نمیشود که من از آنجا به اینجا رسیدم.
-: دقیقاً
+: در مورد سوالی که پرسیدید، باید بگویم وقتی به پدرم و به گذشتهام فکر میکنم، استارباکس تا حالا خیلی کارها انجام داده است که مرسوم نبودند و با هدف پول درآوردن انجام نشدند.
ماجرای صندلیهای هاوارد شولتز چیست؟
-: قبلاً گفتید که وقتی میخواهید تصمیمگیری کنید، دو تا صندلی را تجسم میکنید. چه کسانی روی این صندلیها نشستهاند؟
+: از همه چیز هم که خبر دارید!
-: چون، یک چهارچوب مناسب ارائه میدهد.
+: ممنون. در 40 سال گذشته، ما هر دوشنبه یک جلسه مدیریتی و هر سه ماه، یک جلسه هیات مدیره داشتیم. در هر کدام از این جلسات، من دو تا صندلی خالی فرضی داشتم. روی یکی از آنها، یکی از کارمندان استارباکس مینشیند که به او شریک میگوییم. روی یکی دیگر ، مشتری نشسته است. دلیل من برای این کار این است که مطمئن بشوم هر تصمیمی که تیم مدیریتی صبحهای دوشنبه میگیرد و هر تصمیمی که هیات مدیره هر سه ماه یک بار از طرف سرمایهگذاران میگیرد، کارمندان و مشتریان به آن افتخار کنند. اگر در مورد تصمیم مطمئن نباشیم، به بحث و گفتگو ادامه میدهیم. اگر مطمئن باشیم که تصمیم خوبی نیست، به جرات میتوانم بگویم 95 درصد و نزدیک به صددرصد مواقع، آن تصمیم را تایید نمیکنیم، چون اعتماد کارمندان و مشتریان ما را خدشهدار میکند. حالا چرا به کارمندانمان شریک میگوییم؟ چون 25 سال قبل از این که قانون آن تصویب بشود، تا امروز، هر کسی که در استارباکس کار میکند، حتی کارمندان نیمهوقت، بیمه جامع دریافت کردهاند. همه تبدیل شدهاند به مالک شرکت. حتی امروز هم به شکل سهم یا اوراق بهادار، کارمندان سهمی در شرکت دارند. سه سال پیش هم کاری کردیم که خیلی به آن افتخار میکنم. با مشارکت ASU، برای همه کارمندان استارباکس، شهریه کالج را میپردازیم.
داشتن یک ذهنیت درست برای ساخت تجربهای از زندگی که با پذیرش همه اتفاقات غیرقابل پیشبینی آن، شما را به موفقیت برساند، چهقدر برای شما حائز اهمیت است؟ اگر علاقهمند هستید در خصوص راهنمایی که شما را برای تجربه یک زندگی موفق آماده میکند، بیشتر بدانید، مطالعه مقاله معرفی دوره شگفت انگیز پاراسل زندگی را از دست ندهید.
پاسخ به نظر