خلاصهای از مقاله:
در بخش اول این مقاله، متن سخنرانی سحر هاشمی، سخنران انگیزشی، کارآفرین و بنیانگذار کافیشاپهای زنجیرهای را با هم میخوانیم. در این جا، مسیری که او از ابتدا تا تبدیل شدن به یک کارآفرین موفق طی کرده است را خواهید خواند.
آنچه در این مقاله میخوانید:
- آیا خودتان را کارآفرین میدانید؟
- وقتی به شغل خود علاقه ای ندارید!
- کاپوچینویی که مسیر زندگی من را تغییر داد!
- ترس را کنار بگذارید و تصمیم خود را بگیرید
- برای شروع کسب و کار لازم نیست همه چیز را بدانید!
آیا خودتان را کارآفرین میدانید؟
میخواهم شما را با خودم به یک سفر ببرم، سفر کارآفرینی. اما قبل از این که شروع کنم، یک سوال دارم. آنهایی که مثل من خودشان را کارآفرین میدانند، دستشان را بلند کنند. برای آنهایی که دستشان را بلند نکردند، بگویم که نگران نباشند. من این سؤال را مطرح کردم، چون وقتی همسن شما بودم، اگر کسی همین سؤال را از من میپرسید، هرگز این کار را نمیکردم. وقتی کوچک بودم، فکر میکردم که کارآفرین فقط باید یک نفر مثل ریچارد برنسون باشد. خودم را با ریچارد برنسون مقایسه میکردم و میگفتم من که اصلاً هیچ شباهتی با او ندارم.
فکر میکردم باید یک کروموزوم خاصی داشت تا بتوان کارآفرین بود، یا یک طلسم جادویی داشت، یا حداقل مثل ریچارد برنسون باید مدرسه را نیمه کاره رها کرد. من هیچکدام از اینها را نداشتم. حالا هم که علاوه بر ریچارد برنسون، سریالهایی مثل Dragons یا The apprentice را داریم که تصویر ترسناکی از کارآفرینی ارائه میدهند. پس مسلماً من فکر میکردم که اصلاً روحیه کارآفرینی ندارم. در مهدکودک از تجارت خوشم نمیآمد. اولین درآمد یک میلیونی خود را با فروش شیرینی در شهربازی مدرسه به دست نیاوردم. بنابراین واضح بود که اصلاً خودم را کارآفرین نمیدانستم. بنابراین شغلی که انتخاب کردم، دقیقاً نقطه مقابل کارآفرینی بود. رفتم وکیل شدم.
مقاله پیشنهادی: چگونه میتوانیم یک کارآفرین موفق باشیم
وقتی به شغل خود علاقه ای ندارید!
اما زود متوجه شدم که این انتخاب کاملاً برعکس شخصیت من است، به این خاطر که نقاط قوت شخصیت من، مثبتاندیشی و اشتیاق است. بنابراین اگر میخواستم یک وکیل موفق بشوم، اصلاً به این دو ویژگی نیازی نداشتم. به همین خاطر، کاری که انجام میدادم توانایی من را به هدر میداد. حس میکردم شغل من باعث میشود به خودم توجه نکنم. شغل من، برایم بسیار کسلکننده بود. فقط برای گرفتن حقوق آن را انجام میدادم. هر روز سرِکار میرفتم، اما نمیتوانستم خود واقعیام باشم. یادم است که دائماً فکر میکردم چرا کارم جالب نیست. به خاطر دارم از همکارانم میپرسیدم: «چرا به ما خوش نمیگذرد؟» آنها هم میگفتند: «خوشگذرانی سرِکار؟ ما که بخاطر خوشگذرانی پول نمیگیریم.» اما من نمیخواستم این را قبول کنم، چون با خودم میگفتم: «من قرار است بهترین سالهای زندگیام و بیشتر ساعتهای بیداریم را کار کنم، پس چرا کار کردن نباید لذتبخش باشد؟ چطور میتوانم قبول کنم؟» با این حال، همان جا ماندم. گاهی اوقات شما رؤیایی دارید، اما تغییر کردن ترسناک است، به این خاطر که در محدوده امن ذهنی قرار دارید.
کاپوچینویی که مسیر زندگی من را تغییر داد!
من به کار در آن موسسه حقوقی ادامه دادم، در حالی که از آن متنفر بودم. فکر میکردم زندگی و کار همین است، اما اتفاقی افتاد که من را نجات داد. گاهی اواقات شوکهای وحشتناکی را تجربه میکنید که شما را نجات میدهند. ما یک خانواده کوچک چهار نفره بودیم: پدرم، مادرم و برادرم. سال 1993، پدرم به صورت ناگهانی و غیرمنتظره فوت کرد. این اتفاق برای من شوک بسیار بزرگی بود و دنیایم از هم پاشید. با این حال، یادم است که درست روز بعد که از بیمارستان برگشتم، با خودم گفتم: « منطقه امن ذهنی یک توهم است. باید با خودم صادق باشم و کاری را انجام بدهم که واقعاً عاشقش هستم. چون عاشق این کار نیستم. باید کاری کنم که در آن کار، خودم باشم.» بنابراین یک جهش خیلی بزرگ کردم و از آن موسسه حقوقی بیرون آمدم. اصلاً نمیدانستم که میخواهم چه کار کنم. شعار من در زندگی این است: «اگر بپری، چتر نجات خودش پیدا میشود.» من واقعاً عقیده دارم که بعضی وقتها فقط باید پرید. پیش تنها برادرم، بابی رفتم. در آن زمان، او در نیویورک مشغول به کار بود. وقتی رفتم نیویورک، شدیداً خسته سفر بودم. با خودم گفتم میروم بیرون تا هوایی بخورم. یادم است روز اول که از خواب بیدار شدم و خیلی خسته بودم، گفتم باید بروم یک لیوان قهوه بگیرم.
مقاله پیشنهادی: چگونه مسیر زندگی خود را بیابیم؟
آن زمان میگفتند که قهوههای آمریکا وحشتناک هستند. حتی ما در انگلیس آن را مسخره میکردیم. به خاطر دارم که داشتم در خیابان مدیسون راه میرفتم و بوی قهوه تازه آسیاب شده، من را مسحور خودش کرد. آن موقع، حتی استارباکس هم به نیویورک نیامده بود. به یک کافی شاپ رفتم. بوی قهوه همه جا پیچیده بود. گفتم: «یک کاپوچینو لطفاً.» به من گفت: «با شیر پر چرب میخواهی، یا کم چرب یا نیم چرب، یا شیر سویا؟» اصلاً باورم نمیشد. من همیشه در رژیم بودم و باورم نمیشد که میتوانم کاپوچینوی رژیمی بخورم. همان لحظه عاشقش شدم و هیچ فکر دیگری راجع به آن نکردم. وقتی به لندن برگشتم، یک روز با مادرم و بابی در یک رستوران تایلندی نشسته بودیم. وسط صحبتهایمان داشتم به بابی میگفتم: «دلم برای این کافیشاپها خیلی تنگ شده است و ای کاش در لندن هم از این کافیشاپها داشتیم. باورم نمیشود که در خانه هستم و فقط میتوانم قهوه فوری درست کنم. ای کاش که ما هم از این کافیشاپ ها مثل نیویورک داشتیم تا بتوانم هر روز صبح یک لاته رژیمی بخورم.» به محض اینکه این حرف را به برادرم زدم، ایده در ذهنش جرقه زد. گفت: «باورم نمیشود که این حرف را زدی. من و تو باید با هم کار کنیم تا این سبک کافیشاپهای آمریکایی را به انگلستان بیاوریم. این یک ایده تجاری فوقالعاده است.»
ترس را کنار بگذارید و تصمیم خود را بگیرید
من گفتم: «صبر کن بابی! تو منظور من را درست متوجه نشدی. منظورم این بود که یک نفر دیگر کافیشاپ را باز کند و من فقط بروم قهوه بخرم.» من از منظر مشتری به آن مساله نگاه میکردم و نمیفهمیدم چرا باید خودم برای مشکلم، راهحل ارائه بدهم. برادرم توجهی نداشت و گفت: «اگر خودت نمیخواهی آن را انجام بدهی، من به تو پول میدهم تا برایم تحقیق کنی.» در آن زمان، برادرم خرجم را میداد. روز بعد، یک بلیط یک روزه مترو خریدم و این اولین روز تحقیق من بود. در تکتک ایستگاهها، پیاده میشدم تا خودم ببینم که اوضاع چطور است. کیفیت بد قهوهها را دیدم. شب که به خانه برگشتم، با خودم فکر کردم که واقعاً یک کمبود بزرگ در بازار وجود دارد.
مقاله پیشنهادی: راه مقابله با ترس
اگر کافیشاپهای سبک آمریکایی را به انگلستان بیاوریم، موفق خواهد شد. مشکل این بود که فکر نمیکردم این کار صددرصد موفق میشود. فکر میکردم یک درصد موفق میشود. صددرصد مطمئن نبودم. یک طرف مغزم میگفت: «این کار خیلی عالی است و واقعاً جواب میدهد. این یک کمبود در بازار است.» اما سمت چپ مغزم میگفت: «سحر، تو راجع به کار کافیشاپ چه میدانی؟ جواب نمیدهد. زیادی رؤیایی است. فقط به این دلیل که از لاته رژیمی خوشت میآید دلیل نمیشود که این یک ایده تجاری عالی باشد.» درسی که من در زندگی یاد گرفتم این است که این شک و تردیدها با افزایش سن، بیشتر به سراغتان میآید. همیشه هستند و هیچوقت نمیتوانید از دستشان خلاص شوید. راهحل من این است که وقتی شک و تردید به سراغتان میآید، وقتی حس ناامنی دارید، باید دکمه delete را فشار بدهید. چون اگر این کار را نکنید، وقتی به آن صدا گوش میدهید، فکر میکنید که صدای منطق شما است، اما این طور نیست. صدای ترس است. ترس یک بازی بینتیجه است و هیچ فایدهای ندارد. پس من این کار را انجام دادم. دکمه delete را فشار دادم.
برای شروع کسب و کار لازم نیست همه چیز را بدانید!
مرحله بعد این بود که یک سری تحقیقات انجام بدهم، چون بخش اعظم این کار انجام تحقیقات است تا مطمئن شوید برای آن، بازار و تقاضا وجود دارد. مشکل این بود که من و بابی هیچ چیز در این مورد نمیدانستیم. هیچ چیز بلد نبودیم. من کل زندگی خود را وکالت کرده بودم و برادرم کارمند بانک بود. ما بدون هیچ اطلاعاتی وارد این دنیا شدیم. هیچ چیز در مورد فروشندگی، قهوه یا کیترینگ نمیدانستیم. اما من در کتابم در مورد اهمیتِ ندانستن گفتم. هیچوقت نگران ندانستن و نداشتن تخصص نباشید. ندانستن خوب است، چون وقتی به دل موقعیت بزنید، میتوانید با اطلاعات جدید به خودتان آموزش بدهید. برادرم به من گفت: «نگرانِ ندانستن نباش، چون قرار است با این کار، وارد بهترین دانشگاه بیزینس در دنیا بشوی. قرار است در طول مسیر، یاد بگیری.» پس اصلاً نگران آن نباشید. بیتجربگی یک مزیت خیلی بزرگ است.
شغل ایده آل شما باید چه ویژگیهایی داشته باشد؟ آزادی از المان زمان و مکان برای شغلی که انتخاب میکنید، چقدر اهمیت دارد؟ شروع بیزینسهای آنلاین آن هم در یک مارکت پلیس جهانی، یکی از شغلهای محبوب جهان است چون فرد را محدود به زمان و مکان خاصی نمیکند و زمینه کسب درآمد دلاری را فراهم میکند. جهت کسب اطلاعات بیشتر در خصوص بیزینس بزرگ و پرسود آمازون، پیشنهاد ما مشاهده ویدیوی معرفی این بیزینس است.
پاسخ به نظر